سفارش تبلیغ
صبا ویژن
ما هستیم
   مشخصات مدیر وبلاگ
 
  پیوند دوستان
 
    آمارو اطلاعات

بازدید امروز : 0
بازدید دیروز : 0
کل بازدید : 9210
کل یادداشتها ها : 9

نوشته شده در تاریخ 92/11/16 ساعت 6:29 ع توسط مهدی نوری



  



نوشته شده در تاریخ 92/11/18 ساعت 1:10 ص توسط مهدی نوری


جالب و خواندنی

مدتی بود در یکی از بیمارستان ها ی شهر لندن در روزهای یکشنبه سر ساعت 10:30 بیمار تخت شماره ی 3 از بین می رفت و این به نوع بیماری فرد بستگی نداشت!!! عده ای این اتفاق را به ماورا نسبت می دادند و عده ای هم در مورد آن نظری نداشتند . این مساله تا جایی پیش رفت که عده ای از پزشکان جلسه ای گذاشتند تا علت این حادثه را پیدا کنند ? قرار بر این شد تا در روز یکشنبه در ساعت مقرر همه جمع شوند و تخت مورد نظر را زیر نظر بگیرند. روز موعود فرا رسید عده ای با انجیل سر قرار حاضر شده بودند در ساعت 10:30 مارتا کارگر نیمه وقت وارد اتاق شد به سمت پریز برق رفت و دستگاه حیات مصنوعی را از برق کشید و جارو برقی خود را به برق زد؟؟؟؟!!!!!!!

 

http://marcopoloha.ir/uploads/137576228263.jpg



  



نوشته شده در تاریخ 92/11/18 ساعت 1:5 ص توسط مهدی نوری


تا‌ به‌ حال به ‌وجود رودخانه ‌ای در زیر دریا فکر کردید ؟!

این محل در منطقه ‌ی Cenote Angelita در کشور مکزیک  وجود دارد.

این تصاویر زیبا توسط Anatoly Beloshinchin گرفته شده ، اودر مورد این محل می‌ گوید:: «ما در عمق 30 متری هستیم ، آب تمیز و تازه ‌ای در این قسمت وجود دارد. بعد در عمق 60 متری، آب شور (نمک) رو حس می‌ کنیم و در زیر این قسمت من یک رودخانه می ‌بینم، یک جزیره و شاخ و برگ ‌هایی که در اطرافش هست. واقعیتش این است که رودخانه ‌ای که شما می‌بینید، لایه ‌ای از هیدروژن سولفید هست.»
 

باید حس جالبی باشد دیدن یک رودخانه در عمق 60 متری دریا

 

http://s5.picofile.com/file/8112278476/image005.jpg

http://s5.picofile.com/file/8112278450/image004.jpg

http://s5.picofile.com/file/8112278434/image002.jpg

http://s5.picofile.com/file/8112278418/image006.jpg

http://s5.picofile.com/file/8112278400/image001_1_.jpg



  



نوشته شده در تاریخ 92/11/18 ساعت 12:58 ص توسط مهدی نوری


عاقبت دروغگویی

چهار دانشجو که به خودشان اعتماد کامل داشتند یک هفته قبل از امتحان پایان ترم به مسافرت رفتند و با دوستان خود در شهر دیگر حسابی به خوشگذرانی پرداختند.

اما وقتی به شهر خود برگشتند متوجه شدند که در مورد تاریخ امتحان اشتباه کرده اند و به جای سه شنبه، امتحان دوشنبه صبح بوده است.
بنابراین تصمیم گرفتند استاد خود را پیدا کنند وعلت جا ماندن از امتحان را برای او توضیح دهند.
آنها به استاد گفتند: ما به شهر دیگری رفته بودیم که در راه برگشت لاستیک خودرومان پنچر شد و از آنجایی که زاپاس نداشتیم تا مدت زمان طولانی نتوانستیم کسی را گیر بیاوریم و از او کمک بگیریم، به همین دلیل دوشنبه دیر وقت به خانه رسیدیم.»…..
استاد فکری کرد و پذیرفت که آنها روز بعد بیایند و امتحان بدهند.
چهار دانشجو روز بعد به دانشگاه رفتند و استاد آنها را به چهار اتاق جداگانه فرستاد و به هر یک ورقه امتحانی را داد و از آنها خواست که شروع کنند….
آنها به اولین مسأله نگاه کردند که 5 نمره داشت. سوال خیلی آسان بود و به راحتی به آن پاسخ دادند…..
سپس ورقه را برگرداندند تا به سوال 95 امتیازی پشت ورقه پاسخ بدهند که سوال این بود:
کدام لاستیک پنچر شده بود….؟!!!



  



نوشته شده در تاریخ 92/11/18 ساعت 12:55 ص توسط مهدی نوری


http://pancheretim.persiangig.com/Kiss/LOVE%20X.jpg

یک روز آموزگار از دانش آموزانی که در کلاس بودند پرسید آیا می توانید راهی غیر تکراری برای ابراز عشق ، بیان کنید؟

برخی از دانش آموزان گفتند بابخشیدن، عشقشان را معنا می کنند.

برخی «دادن گل و هدیه» و«حرف های دلنشین» را راه بیان عشق عنوان کردند.

شماری دیگر هم  گفتند «با هم بودن در تحمل رنجها و لذت بردن از خوشبختی» را راه بیان عشق می دانند.

در آن بین، پسری برخاست و پیش از این که شیوه دلخواه خود را برای ابراز عشق بیان کند، داستان کوتاهی تعریف کرد:

یک روز زن و شوهر جوانی که هر دو زیست شناس بودند طبق معمول برای تحقیق به جنگل رفتند. آنان وقتی به بالای تپّه رسیدند درجا میخکوب شدند.

یک ببر بزرگ، جلوی زن و شوهر ایستاده و به آنان خیره شده بود. شوهر، تفنگ شکاری به همراه نداشت و دیگر راهی برای فرار نبود. رنگ صورت زن و شوهر پریده بود و در مقابل ببر، جرأت کوچکترین حرکتی نداشتند. ببر، آرام به طرف آنان حرکت کرد. همان لحظه، مرد زیست شناس فریاد زنان فرار کرد و همسرش را تنها گذاشت. بلافاصله

ببر به سمت شوهر دوید و چند دقیقه بعد ضجه های مرد جوان به گوش زن رسید. ببر رفت و زن زنده ماند. داستان به اینجا که رسید دانش آموزان شروع کردند به محکوم کردن آن مرد.

راوی اما پرسید: آیا می دانید آن مرد در لحظه های آخر زندگی اش چه فریاد می زد؟

بچه ها حدس زدند حتماً از همسرش معذرت خواسته که او را تنها گذاشته است!

راوی جواب داد: نه، آخرین حرف مرد این بود که « عزیزم، تو بهترین مونسم بودی. از پسرمان خوب مواظبت کن و به او بگو پدرت همیشه عاشقت بود .››

قطره های بلورین اشک، صورت راوی را خیس کرده بود که ادامه داد: همه زیست شناسان می دانند ببر فقط به کسی حمله می کند که حرکتی انجام می دهد و یا فرار می کند. پدر من در آن لحظه وحشتناک، با فدا کردن جانش پیش مرگ مادرم شد و او را نجات داد. این صادقانه ترین و بی ریاترین ترین راه پدرم برای بیان عشق خود به مادرم و من بود …



  





طراحی پوسته توسط تیم پارسی بلاگ